اشعار پروانه نجاتی

  • متولد:

برادران عرب بی برادرم کردند / پروانه نجاتی

برادران عرب بی برادرم کردند
اسیر فاجعه های مکررم کردند

به عمق بی کسی چاه در شبی بی ماه
برای سنگ دل خود کبوترم کردند

چهار سوی گذر را به روی من بستند
شبیه قاعده ی بازی از برم کردند

مزورانه مرا دست گرگ ها دادند
برای پیرهن پاره پرپرم کردند

لب سکوت گزیدند وقت خوش رقصی
پیاله لب زده درخون شناورم کردند

فروختند مرا بانفیری از نفرت
وبعد هلهله بر زخم پیکرم کردند

به جای نان و عروسک یه جای نرمی خواب
گلوله هدیه ی چشمان خواهرم کردند

برادران عرب، مصری از زر و زورند
که مثل خواب بدی دیر باورم کردند
1893 0 5

این سهم زینب است دو توفان دو گردباد / پروانه نجاتی


مادر نشسته سیر تماشایشان کند
هنگام رفتن است، مهیایشان کند

عون است یا محمد؟ فرقی نمی کند
در اشک های بدرقه پیدایشان کند

این سهم زینب است دو توفان دو گردباد
لب تشنه اند، راهی دریایشان کند

او یک زن است و عاطفه دارد، عجیب نیست
سیراب بوسه، قامت رعنایشان کند

آن ها پر از حرارت لبیک گفتن اند
باید سفر به خلوت شیدایشان کند

آرام، سرمه می کشد و شانه می زند
تا در کمند عشق، فریبایشان کند

بر شانه می زند که برو، سهم کوچکی ست
باید نثار غربت مولایشان کند...
2600 0 1

عجب این زن شبیه فاطمه است / پروانه نجاتی

کیست این زن ز دور می آید
با نگاهی صبور می آید

آبله پا و خسته و مجروح
جسم او راه می رود یا روح

کیست این زن که جامه اش نیلی است
گل گل صورتش رد سیلی است

هر طرف وای وای و همهمه است
عجب این زن شبیه فاطمه است

رنگ و بوی حسین دارد او
شیون و شور و شین دارد او

مردم این زینب عزیزم نیست
محرم چشم اشک ریزم نیست

زینب من که قد خمیده نبود
اینقدر رنگ و رو پریده نبود

مردم این را که خوب می دانید
زینب من بلا ندیده نبود

از کدامین بلا شکسته چنین
قامتش این قدر تکیده نبود

وای من روی او خراشیده است
چه کس این بذر فتنه پاشیده است

زینب من که قد خمیده نبود
اینقدر رنگ و رو پریده نبود

آفتاب قبیله ی طاها!
زینب من! عقیله ی طاها!

دختر آسمانی زهرا!
میوه ی زندگانی زهرا!

آمدی، آمدی غرور علی!
وارث سینه ی صبور علی!

تو که محبوبه ی خدا بودی
زینب دوش مصطفی بودی

آمدی زینبم، شکسته چرا؟
این همه خسته خسته خسته چرا؟

آه زینب چقدر تنهایی!
کوه دردی ولی شکیبایی

ز چه هستی؟ ز سنگ یا آهن
ای کبودای تازیانه ی من!
2799 0 4.6

تلاش کن که تو پایان ماجرا باشی / پروانه نجاتی

تو دور می شوی از خویش تا رها باشی
دو روز سرزده همسایه ی خدا باشی

سفر به مرکز ثقل زمین، به چشمه ی وحی
رها از این همه آشوبِ ادّعا باشی

درست مثل تولد، نه مثل لحظه ی مرگ
کفن بپوشی و از زندگی جدا باشی

درآسمانی لبیک، بال و پر بزنی
که با ملائکه با روح همصدا باشی

و هفت بار بچرخی و رو نچرخانی
به پاس حرمت آیینه بی ریا باشی

شکوه دامن هاجر تو را بر انگیزد
نسیم هروله از مروه تا صفا باشی

تبر به دوش بگیری و مثل ابراهیم
به جان بتکده ی نفس خود بلا باشی

پرنده باش و رها باش، بال و پر وا کن!
تلاش کن که تو پایان ماجرا باشی
2336 0 5

و یک پیاله ی مسموم می کند تأثیر / پروانه نجاتی

حصار پشت حصار آفتاب در زنجیر
و صبر سجده کند در کجاوه ی تقدیر

و سقف ابری زندان چقدر کوتاه است
برای آنکه شود خواب کهنه ای تعبیر

سیاه شب پر از آوازه ی نماز کسی است
صدای لرزش زنجیرهای دامن گیر

صدای بال قنوتی که زخم ریزان است
زبور آینه هایی که می شود تکثیر

چه سعی ها که نشد تا شکسته اش بینند
برای آن که بریزد به دامنش تقصیر

دو تکّه پوست، دو سه تکّه استخوان نحیف
که در محاصره ی کینه می شود تعزیر

بهار موسوی آشفته می شود در باد
و یک پیاله ی مسموم می کند تأثیر
2185 0

از تیرها نبود کسی سر به راه تر / پروانه نجاتی

در خانه نیست مثل تو بی تکیه گاه تر
هرگز ندیده ایم ز تو بی پناه تر

انگیزه ی گناه نخست است زن، ولی
از همسر تو نیست کسی پُر گناه تر

امشب پُر از هوای غم انگیز گریه ام
اما بقیع هست ز من رو به راه تر

تو وارث شجاعت بازوی حیدری
فرمانده ای نبود ز تو کم سپاه تر

در پرتو درخشش الماس، تشت خون
ترسیم کرده روی تو را هر چه ماه تر

حتی به جسم پرپر تو تیر می زنند
از دشمن تو نیست کسی روسیاه تر

در بین مردمی که تو را می شناختند
از تیرها نبود کسی سر به راه تر

مظلوم کوچه های غریب مدینه ای
از کوفه نیست شهر تو کم اشتباه تر

دیگر غزل به ماتم تو ره نمی برد
زیرا شده است پنجره های نگاه، تر
2533 0 3.33

عبا به روی سر انداخت سمت کوچه دوید / پروانه نجاتی

عبا به روی سر انداخت سمت کوچه دوید
ورود قافله را از دهان شهر شنید

مسافران عزیزش ز راه می آیند
میان گریه چو ابر بهار می خندید

پس از تحمل یک انتظار جان فرسا
عصای حوصله اش روی کوچه می لغزید

نشان قافله را با نگاه مضطربش
میان همهمه ها می گذشت و می پرسید

میان زمزمه ها بوی مرگ می آمد
برای آنچه نباید شود کمی ترسید

بشیر! حرف بزن! از حسین می دانی
هزار ماه و ستاره فدای یک خورشید

خبر سریع تر از او ز کوچه ها می رفت
و بغض شهر در این سوگ بی کران ترکید

گرفت دست به پهلو، شکست، طوفان شد
به روی خاک نشست، ابر شد و خون بارید
2266 0

پیش از تو کوفه، سجده ی خونین ندیده بود / پروانه نجاتی

پیش از تو کوفه، سجده ی خونین ندیده بود
داغ بزرگ، ماتم سنگین ندیده بود

پیش از تو در سه فصل غریبانه ی سکوت
جز سور و سات سفره ی سنگین ندیده بود

یعنی تو را چنان که تو بودی نمی شناخت
جز سایه های سرد و دروغین ندیده بود

هر شب صدای پای تو در کوچه می دوید
خواب تو را بهانه ی شیرین ندیده بود

پیش از تو مرگ حادثه ای دلخراش بود
در مرگ، رستگاری و تسکین ندیده بود

خون دل تو بود که محراب را گرفت
جز در دل تو دغدغه ی دین ندیده بود

تاریخ کوفه، سر به سر آشوب و فتنه است
حاشا که سهمناک تر از این ندیده بود!
2568 0 3

خدیجه ملتهب دردهای شیرین بود / پروانه نجاتی

هوای خانه سراسیمه بود، سنگین بود
خدیجه ملتهب دردهای شیرین بود

زنان قوم به دلداری اش نیامده اند
از این غریبی و غربت چقدر غمگین بود

گرفت دست به پهلو، خدای خود را خواند
به استجابت او خانه غرق آمین بود

ندای کودک خود را شنید، مریم شد
صدای نازک او التیام و تسکین بود

و دید آسیه دورش گلاب می پاشد
دو زن، دو حوریه اش در کنار بالین بود

دم شکفتن آن نور آسمان در خاک
حلول کوثر طاها، بهار یاسین بود
2318 0

بچرخ ای سر و برگرد سمت دشمن، آه / پروانه نجاتی

زن ایستاده که اندوه را الک بزند
به زخم باور دشمن کمی نمک بزند

کنار حجله ی خونین آرزوهایش
عروس، کِل بکشد، شروه نی لبک بزند

دوباره چنگ زند لای زلف های پسر
کنار ناخن او ردّ خون شتک بزند

زنی به وسعت معصوم یک شکیبایی
نشسته بر جگرش زخم ناخنک بزند

و بوسه، خاطره ای داغ می شود از عشق
که روح سبز یقین پشت پا به شک بزند

بچرخ ای سر و برگرد سمت دشمن، آه
نباید این عطش مادرانه لک بزند

و غلت خوردن آن سیب سرخ در میدان
حماسه ای است که تاریخ را محک بزند
2072 0

عجیب نیست زنی اشک را بخشکاند / پروانه نجاتی

عجیب نیست زنی اشک را بخشکاند
صبوری اش جگر کوه را بلرزاند

در التهاب وداعی که بازگشت نداشت
زمین حادثه را دور سر بگرداند

بغل کند پسرش را زلال و آینه وار
درون کالبدش عشق را بتاباند

غرور نبض زند از نوک سرانگشتی
که میل سرمه به پلک پسر بلغزاند

سلام ای زن نستوه! هاله ی اندوه!
چگونه شعر کنار تو پر بیفشاند؟

چگونه واژه به تقدیس تو برآید، تا
به بیکرانه ی دنیا تو را بهماند؟

کدام واژه تو را سرکشد عزیز دلم
که هرم داغ تو آن واژه را نسوزاند؟

رسیده است برادر، ز خیمه بیرون آی!
نمی تواند از این درد، سر بچرخاند

گرفته روی دو دستش ستاره های تو را
و دشمن آمده تا کف زند، بشوراند

نسیم حلقه زده لای زلف خون آلود
که باز کاکل داماد را برقصاند

چه سخت بود زنی اشک را بخشکاند!
صبوری اش جگر کوه را بلرزاند!
2564 0

چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد / پروانه نجاتی

چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد
که هیچ نقشه ی شومی در آن کشیده نمی شد

چه می شد، آه خدایا، حصار حوصله ی شهر
به گرد این همه بی غیرتی تنیده نمی شد

نفاق خیمه نمی زد به دشت عادت مردم
و روح جاری نفرین در آن دمیده نمی شد

چه می شد، آه که طغیان کینه ورزی این شهر
برای فرق علی، تیغ زهر دیده نمی شد

درخت سبز عدالت، در آن سکوت مکدّر
برای صاعقه این گونه برگزیده نمی شد

و در مساحت آن اتفاق سرخ و مه آلود
صدای پای علی نیمه شب شنیده نمی شد

و آفریده شد این شهر، غرق یک غم مرموز
به جز فریب در این شهر اگرچه دیده نمی شد

ورق ورق همه تقویم شرم و بدنامی است
چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد!
1800 0 4

سَحَر از کوچه ی خالی ز دعا می گذرد / پروانه نجاتی

قافله قافله از دشت بلا می گذرد
عشق، ماتم زده از شهر شما می گذرد

آه ای مردم غفلت زده ی خواب آلود:
سَحَر از کوچه ی خالی ز دعا می گذرد

روزهاتان همه شب باد که خورشید زمان
بر سرِ نیزه، سر از جسم جدا می گذرد

چشمتان چشمه ی خون باد که بر ریگ روان
کاروان از برتان آبله پا می گذرد

ننگِ پیمان شکنی تا ابد ارزانی تان
که فرات عطش از خون خدا می گذرد

می شناسیدش و از نام و نسب می پرسید؟
وای از این روز که بر آل عبا می گذرد!
1862 1 5

زیباترین پدیده ی دامان کوثر است / پروانه نجاتی

زیباترین پدیده ی دامان کوثر است
این ماهْ پاره، روشنی چشم حیدر است

در گریه اش مغازله ی ابر و آسمان
در خنده اش طراوت جان پیمبر است

جبریل بال فرش کند پیش پای او
در التیام زخم، مسیحای دیگر است

نام قشنگ او: هوس واژه های شعر
در شاه بیت حادثه مضمون برتر است

آه ای حسین! ای هیجان شکوهمند!
تقدیر تو حرارت تقدیر مادر است

افسانه نیستی که بهای حقیقتی
تعبیر سرخ هرچه که در عشق بهتر است

نقش حماسه می زند آفاق چشم را
هر جا خیال کرب و بلایت مصوّر است

دنیا به بوی نام تو تعظیم می کند
آزادگی همیشه ز نامت معطر است
1939 0 2.17

حرّ است چشمه ای که فرومانده در سراب / پروانه نجاتی

تردید، در تلاطم اندیشه، انتخاب
آشفتگی، هراس، دلی غرق اضطراب

اما چگونه؟ می شود آیا؟ چرا،نه،کی؟
صدها سوال تب زده در حسرت جواب

جنگ است و نابرابری و فتنه ی عطش
یعنی سپاهیان سراب اند گرد آب

یک سو فتاده مست در آغوش شب هوس
یک سو تمام روشنی و صبح و آفتاب

در چشم این سوار، معمای مبهمی است
تردید و شوق، وحشتِ تصمیم و انتخاب

دیگر دم از غرور امیری نمی زند
در شب-سکوتِ خیمه نهان کرده التهاب

فردا به کوی عشق پناهنده می شود
می سوزد از حرارت این انتخاب ناب!

او تشنه ی حقیقت پنهان نیزه هاست
حرّ است چشمه ای که فرومانده در سراب
2083 0 5

نشست مرد و به دامن گرفت دختر را / پروانه نجاتی

نشست مرد و به دامن گرفت دختر را
چشید طعم نفس های گرم مادر را

چگونه لب به وصیت گشاید او این دم
چگونه بار ببندد وداع آخر را

به چشم خسته ی او خیره می شود لختی
که بغض کرده گلو پاره های اصغر را

کشید دست به لب های خشک و لرزانش
و پاک کرد رَدِ اشک های پرپر را:

-اگرچه مایه ی آرامش پدر بودی
بیا و تجربه کن حس و حال دیگر را

رباب را به تو من می سپارم از امروز
غزل کن آتش آن خاطر مکدّر را

عمو نداشت، برادر نداشت، دشمن داشت
پدر، چگونه رها کرده بود دختر را؟
2057 0 5

هلا واژه هایم بسیجی شوید! / پروانه نجاتی

هلا واژه هایم بسیجی شوید!
گلوله، سلاح، آر پی جی شوید

بیایید با من به میدان مین
به گلگون ترین قطعه های زمین

همان جا که بوی جنون جاری است
که از عشق، دریای خون جاری است

بیایید با من به «بستان» و «شوش»
که خاکسترم را بگیرم به دوش

به شهری که خرّم شد از لاله ها
شهادتگه سیزده ساله ها

ز دزفول و تنهایی اش بشنویم
ز شرح شکیبایی اش بشنویم

شلمچه شویم و پر از خون شویم
دل آشفته ی «فاو» و «مجنون» شویم

بیایید در «هور»ها پر زنیم
به گمگشته یاران خود سر زنیم

بیا با شهیدان سماعی کنیم
به سنگر، به میدان سماعی کنیم

شهیدان الفبای آزادی اند
همه اهل این کوی و آبادی اند

به آتش همه نسبتی داشتند
از آن شعله ها قسمتی داشتنند

در آغوش آتش به رقص آمدند
از آن میل سرکش به رقص آمدند

به کف جان گرفتند یاران پاک
مبادا که از کف رود آب و خاک

مبادا لگدکوب دشمن شود
از این ننگ آلوده دامن شود

«دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود»

دریغا دریغا دریغا دریغ
گلستان شود آتشستانِ تیغ

کنون ما به جاییم و فریاد و خون
و آن رقص توفنده ی واژگون

من امشب به سنگر گذر می کنم
به آشوب واژه خطر می کنم

مگر بوی عباس جاری شود
شمیم گل یاس جاری شود

مروری کنم ذهن آشفته را
شکوفا کنم راز ناگفته را

تب جبهه و کربلا ای دریغ
مناجات و سوز دعا ای دریغ

همان روزهایی که تب سود داشت
و رزمنده زخمی نمک سود داشت

همان روزهای پر از التهاب
که خون می چکید از دل آفتاب

دل چفیه پر بود از رمز و راز
ز آشوب باران راز و نیاز

که سنگر به سنگر اذان می دوید
مناجات از هر طرف می وزید

دریغا که آن روزها رفته اند
و در شرم امروز وارفته اند

پر از یاد آن روزهایم هنوز
پریشان دیروزهایم هنوز

ز عطر شهیدان وضو کرده ام
به مرثیه ی عشق خو کرده ام

قلم! همدم ناشکیبایی ام
انیس غزل های تنهایی ام

تو را بر نفس های یاران قسم
به گلواژه های خروشان قسم

که بر صفحه ی کاغذ اعجاز کن
و بار دگر گریه آغاز کن

پریشان کن اوراق تشویش را
که مرهم گذاری دل ریش را

که این مشق مشق سرافکندگی است
و این شعر آهنگ درماندگی است

من خام وصف شهیدان کنم؟
غباری کنم تا که طوفان کنم؟

من از حسرت خویش آشفته ام
پر از مثنوی های ناگفته ام!
2812 0 5

کسی باز غم را صدا می زند / پروانه نجاتی

کسی باز غم را صدا می زند
دلم را به موج بلا می زند

می آشوبدم تا که عصیان کنم
که این واژه ها را پریشان کنم

من امشب پُر از ناله پردازی ام
عزادار صیّاد شیرازی ام

عزادار آن مرد سنگرنشین
غرورآفرین، مرد فتح المبین

امیری که در رزم پاینده بود
دل پاکش از عشق آکنده بود

کجا رفتی ای آسمانی ترین
خدایی ترین، جاودانی ترین

تو را روح کارون صدا می زند
تو را غرب کشور دعا می کند

چه کردی عزیزم که با یک کلام
تو را عشق حاجت روا می کند

تو ای آهنین مرد فصل خطر
شهادت به تو دین ادا می کند

ندانست دشمن که پرواز تو
چنین محشری را به پا می کند

تو را جبهه امشب صدا می کند
تو را از دل و جان دعا می کند

هنوز آید از جبهه فریاد تو
دل شهر، خونین شد از یاد تو

برآشفت غم دامن اشک را
کسی شعله زد خرمن اشک را

اجابت کنیم آتش کوه را
بخوانیم یک شروه اندوه را

به تابوت تو بوسه زد آفتاب
فروغ فروزنده ی انقلاب

که رهبر کنارت به غم تکیه کرد
غریبانه در رفتنت گریه کرد

ز چشمان تو سادگی می چکید
دلت در ولای علی می تپید

تو را فتنه هر چند در هم شکست
ستم از چنین فتنه طرفی نبست

به عشق ولایت دلت تازه بود
شهادت دری نو به رویت گشود

اگر چه ز داغت نباید شکست
مرا غربت عشق خواهد شکست

بسیجی ترین ها، علی غیرتان!
مبادا که غفلت شود کارتان!

مبادا علی(ع) باز تنها شود
که باز ابن ملجم مهیا شود
1458 0

به بازگشت همه هست امید، الاّ تو / پروانه نجاتی

مسافران همه برگشته اند، الاّ تو
سرور صبح ظفر گشته اند، الاّ تو
رسیده منتظران را نوید، الاّ من
مسافر همه از ره رسید الاّ من

همه شریک غم خواهرند، الاّ تو
عصای دست و دل مادرند، الاّ تو
همه به خواب شب آلوده اند، الاّ تو
و در خیال خود آسوده اند، الاّ تو

کسی قرار دل من نبود، الاّ تو
کسی بهار دل من نبود، الاّ تو
همه به خواب تو را دیده اند الاّ من
گلی ز خنده ی تو چیده اند الاّ من

ز دیده رفته ز دل رفتنی است الاّ تو
که یاد هیچ کسی تازه نیست الاّ تو
تو را ز یاد همه برده اند، الاّ من
به قاب خاطره بسپرده اند، الاّ من

ز رفتگان همه پیکی رسید، الاّ تو
به بازگشت همه هست امید، الاّ تو
به پلک های همه شب دمید، الاّ تو
مسافر همه از ره رسید، الاّ من
1885 0 4

ای کاش امشبی تو نفس کم نیاوری / پروانه نجاتی

ای کاش امشبی تو نفس کم نیاوری
بر گونه های «فاطمه» شبنم نیاوری

سوز گلو و خیمه ی اکسیژن، آه، درد
در خانه شور و حال محرّم نیاوری

امشب شب عروسی محمود و فاطمه است
در سور و سات شادی شان غم نیاوری

در موقع اجازه گرفتن چه خوب بود
این ماسک را درون سالن هم نیاوری

گفتند نامه ای بفرستید، راستی
حیف است یک نوشته فراهم نیاوری

پس دیده بان حفظ حقوق بشر کجاست؟
تا کی به ابروان پُرت خم نیاوری؟

هر شب شهید می شوی از درد، مرد من
ای کاش امشبی تو نفس کم نیاوری
3867 0 5

سرفه می کند وَ طعم جبهه را، در هوای کوچه می پراکند / پروانه نجاتی

سرفه کرد و از کنار من گذشت چفیه پوش آشنای این محل
او هنوز سر به زیر و ساده است شیرمرد با خدای این محل

می توان از نگاه زرد او، خوشه های درد را درو کنی
با عبور او چه تازه می شود رنگ و بوی جای جای این محل

می شناسمش من آن چنان که تو، کوچک و بزرگ این محله نیز
تکیه گاه اعتماد کوچه است پنجه ی گره گشای این محل

سرفه می کند وَ طعم جبهه را، در هوای کوچه می پراکند
بوی دودهای شیمیایی،آه، خاطرات مردهای این محل

گرچه ذره ذره آب می شود، پیش چشم های گریه ناک من
او هنوز با صداقتی نجیب، کار می کند برای این محل
1951 1 3.33

نماند عطر کلام تو در انحصار زمان محبوس / پروانه نجاتی

نه، مرگ حادثه بود، اما، برای من، نه که اقیانوس
که مرگ منزل تقدیر است برای خواندن یک ققنوس

کنار بستر تو تا صبح، ستاره ها همه چرخیدند
و چرخ...چرخ...زمین چرخید شمارش رقمی معکوس

و صبح بوی قیامت داشت وَ طعم تلخ هراسیدن
و بوی مضمحل تردید و طعم سوخته ی افسوس

به انتشار نفس هایت نسیم ها همه کوشیدند
نماند عطر کلام تو در انحصار زمان محبوس

و قرن، قرن تو شد ای مرد! و عالم از نَفست پر شد
و داشت نام تو را تمثیل وَ کرد چشم تو را فانوس!
1704 2 2

دنیا نشسته است که حاشا کند تو را / پروانه نجاتی

دنیا نشسته است تماشا کند تو را
یا نه، که چشم بندد و حاشا کند تو را

مثل طنین سربی یک تیغ انتقام
در تنگنای حادثه پیدا کند تو را

نبض صدای تو عطش سرخ شیعه است
بغضی که سر کشیده شکوفا کند تو را

چون موج بی قرار که بر صخره می زند
زیباترین پدیده ی دریا کند تو را

اسطوره ی مبارزه با دیو فتنه ای
باید غرور و عشق مهیا کند تو را

تو از تبار کرب و بلایی، امیر عشق!
می خواهم از خدا که شکیبا کند تو را

خشمی مقدسی، که در این قرن التهاب
دنیا نشسته است که حاشا کند تو را
1456 0 5

عاقد دوباره گفت: وکیلم؟...پدر نبود / پروانه نجاتی

عاقد دوباره گفت: وکیلم؟...پدر نبود
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود

گفتند: رفته گُل...نه...گُلی گُم...دلش گرفت
یعنی که از اجازه ی بابا خبر نبود

هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل های سرد که بی دردسر نبود

ای کاش نامه، یا خبری، عطر چفیه ای
رویای دخترانه ی او بیشتر نبود

عکس پدر، مقابل آیینه، شمعدان
آن روز، دور سفره به جز چشم تر نبود

عاقد دوباره گفت: وکیلم؟...دلش شکست
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود

او گفت: با اجازه ی بابا بله، بله
مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود!
5566 0 4.93

دیوارهای خانه از او آسمان ترند / پروانه نجاتی

هم سن و سال ها همه از او جوان ترند
خوش آب و رنگ تر، همه خوش استخوان ترند

گیسوی او سفید وَ لب های او کبود
چشمان بی فروغش از این هم خزان ترند

می داند امتحان بزرگی است عاشقی
در عشق، کشتگان بلا سخت جان ترند

هر روز باید آینه باشد وَ بشکند
آیینه های گُل زده، باری گران ترند

گاهی که اتفاق بیفتد هراس و ابر
دیوارهای خانه از او آسمان ترند

نقل کلام محفل همسایه هاست، آه
آن ها که دایه های از او مهربان ترند

موجی اگر بشورد و مرد آتشین شود
مردم به سازگاری او بدگمان ترند

با این وجود، صبر قشنگش شنیدنی است
غم ها هر آنچه بیشتر، اما، نهان ترند

زن، سایه بان خستگی یک کبوتر است
غم های مرد شعله ورش بی کران ترند!
1810 0 4.5

مردی که طرح صفحه ی یک سر رسید شد / پروانه نجاتی

معصومه گفت از پدری که شهید شد
مردی که طرح صفحه ی یک سر رسید شد

مردی که چون سیاوش از آتش گذشت و رفت
تا در نگاه سرخ زمین رو سفید شد

مردی که از محال، مجال آفرید و بعد
تفسیر نامعادله های جدید شد

مردی که زیر بارش خمپاره های خشم
بر عشق خاکریز زد و ناپدید شد

نقاشی قشنگی از او در اتاق بود
آن را نگاه کرد که باران شدید شد

یک مرد با چفیه و عینک، شبی سیاه
محوو عبور بارقه های امید شد

لبخند می زد او به همه از روی لودر
و ردّ جاده در گذر او سفید شد!
1747 0 3

پسرم این بسیجی کوچک دوست دارد بزرگ تر باشد / پروانه نجاتی

پسرم این بسیجی کوچک دوست دارد بزرگ تر باشد
چفیه ای و پلاک و تسبیحی! دوست دارد که چون پدر باشد

پشت پُشتی پناه می گیرد گاه هم ایست می دهد ما را
اسم شب، کاروان خورشید است، بگذرد هر که باخبر باشد

شب که خوابید زیر بالش خود می گذارد تفنگ بازی را
یعنی این مرد کوچک خانه دائم آماده ی خطر باشد

باز پوشیده چکمه های پدر، می تکاند غبار خاطره را
آب و قرآن و عود و آیینه، مرد آماده ی سفر باشد!
1984 0 4

تیغ صبح برکشید! تیغ سرخ انقلاب / پروانه نجاتی

بچه های عطر و نور، بچه های انقلاب!
فصل فصل عمرتان پُر ز لحظه های ناب!

یادتان هنوز هست موج موج تیرگی
خواب تلخ زندگی زیر سایه ی حباب

نه غرور و عزّتی، نه بهار رغبتی
می گذشت سال و ماه، روزهای پر شتاب

این طرف حضور فقر، آن طرف بلور قصر
این سیاه، آن سفید؛ سخت بود انتخاب

دست های فتنه خیز، در بسیط خاک بود
داس یا تب هراس یا عقوبت و عذاب

شعله می زد از گلو بغض های سرکشی:
«ما کجای عالمیم؟» یک سوال بی جواب!

ناگهان پیام عشق، بین ما ظهور کرد
گفت: خستگان شب، تشنگان آفتاب!

رخت صبر بر کنید وقت سرفرازی است
تیغ صبح برکشید! تیغ سرخ انقلاب

گرچه حس نمی کنند دوستان ناسپاس
راز صبح آرزو، درد شام التهاب

روی کوچه می کشید طرح سبز عشق را
دست های گرم عشق، لرزه های اضطراب

زندگی جوانه زد روی شاخه ی امید
رنگ تازه ای گرفت درس و دفتر و کتاب

گوشه گوشه ی زمین از گلوی لاله ها
بانگ می زند وطن: زنده باد انقلاب!
1503 0 5

مرا رها مکن این گونه در خودم تنها / پروانه نجاتی

مرا به وسعت آغوش خویش مهمان کن
که من ز تنگی فردای خویش می ترسم

نفس بزن و مرا گرم کن از آتش عشق
که من ز سردی رویای خویش می ترسم

و من چقدر از این حسّ ترس بیزارم
که در پیاله ی من اضطراب می ریزد

که مثل حادثه ای سرخ روی شب هایم
لهیب سوخته ی آفتاب می ریزد

مرا صدا کن و با خود ببر به اوج غرور
که من مچاله ام و بال های من ترد است

و سال هاست که دیوارهای سرد قفس
به شکل آن که دلش لای میله ها مرده است

چقدر حسّ غریبی است زندگی بی تو
برای آن که شبش بی ستاره می سوزد

برای آن که سه تار شکسته ای دارد
و شعله شعله غزل در دلش می افروزد

مرا رها مکن این گونه در خودم تنها
که من به بارش چشمت همیشه محتاجم

و در سترون این ابرهای ناخن خشک
حلول سبز تو را مثل ریشه محتاجم!
2048 0 3.5

می ترسم از تباهی فردای فاصله! / پروانه نجاتی

دنیا دوباره دنیا، دنیا و مشغله
سر می رود دوباره در این شهر حوصله

این اعتکاف هم به سر آمد، تمام شد
پا می نهم به دشت هیاهو، به ولوله

فردا دوباره معصیت آغاز می شود
می گیرد این دل از نفسِ عشق، فاصله

فردا دوباره دغدغه، آشوب، اضطراب
گم می شویم در هیجان مجادله

سهم من از خدا فقط این چند روزه بود
گنجانده ایم آن همه را در مخیّله

این پنج وعده هم که برات بهشت نیست
مقدار آن کم است برای معامله!

من را به خویش وامگذار ای خدای خوب!
می ترسم از تباهی فردای فاصله!
951 0

بگذارید در اندوه شناور باشیم / پروانه نجاتی

بگذارید در اندوه شناور باشیم
ساده باشیم و با عشق برادر باشیم

بگذارید که از شاخه فرو افتیم، آه!
قصه ی گم شدن یک گل پرپر باشیم

بگذارید که در آتش نمرودی عشق
ما پسرخوانده ی عصیانگر آذر باشیم

بنشینیم به هم صحبتی دختر گل
از نسیم سخن عشق معطر باشیم

بگذارید که بر شاخه ی غم لانه کنیم
دو قناری، دو چکاوک، دو کبوتر باشیم

نفریبیم نگاه دل روشن بین را
چون غباری که بر آیینه ی باور باشیم

و بکاریم لب باغچه ی دل شمعی
«و در افسون گل سرخ شناور باشیم»
1037 0

من ازدحامی از گره ام وا نمی شوم / پروانه نجاتی

گم می شوم در آینه پیدا نمی شوم
یک حرف بی صدایم و معنا نمی شوم

یک خطّ ممتد از کلمات گسسته ام
خطی غریب و گنگ که خوانا نمی شوم

در پشت بغض شیشه ایِ آینه کسی
می گویدم:«صبور شو!» اما نمی شوم

در من کسی است عاشق و شیدا و بی قرار
تا این گدازه هست شکیبا نمی شوم

من تشنه ی رها شدنم، او: پر از قفس
بالی شکسته ام که مداوا نمی شوم

من چنگ می کشم به نگاهی که آشناست
مثل من است گرچه در او جا نمی شوم

در چارچوب آینه زل می زنم به خویش
من ازدحامی از گره ام وا نمی شوم

من التهاب اشکم و بارانی از سکوت
جز در بهار عشق، شکوفا نمی شوم!
1202 0

همیشه منتظر لحظه ی رها شدنم / پروانه نجاتی

همیشه منتظر لحظه ی رها شدنم
خوشا چو صاعقه با ابر هم صدا شدنم

چقدر ساده دلم را ز عشق کوچاندم
خبر نداشتم از فصل بی بها شدنم

خبر ندارد از این دل، کسی که عاشق نیست
کسی که هیچ نمی داند از فنا شدنم

در آستانه ی یک انجماد طاقت سوز
حلول تازه ی مرگ است شوق واشدنم

هنوز ابری ابری است آسمان غزل
از آن سپیده ی با درد آشنا شدنم

دلم چو بغض قفس، وا نمی شود افسوس
اگر چه منتظر لحظه ی رها شدنم!
1302 0 4

سال هاست بی صدا نشسته ام / پروانه نجاتی

تکیه کن به شانه های خسته ام
بال های تا همیشه بسته ام

بر سر دو راهی غرور و عشق
سال هاست بی صدا نشسته ام

چیزی از غرور من نمانده است
بارها و بارها شکسته ام

می توانم ادعا کنم، ولی
از حصار این غرور رسته ام

گرم التهاب با تو بودنم
چون سپند روی شعله جسته ام

واپسین روزهای عاشقی است
تکیه کن به شانه های خسته ام
1575 0

زنده مانده ام به زیر چتر احتمال / پروانه نجاتی

عشق، یعنی اوج یک محبت زلال
چند نقطه چین و بعد یک علامت سوال!

التهاب و اضطراب و انتظار...
می رود همیشه دل به باب افتعال

من به «شاید» و «اگر» هنوز دل خوشم
زنده مانده ام به زیر چتر احتمال

برگ برگ شعر می رسد ز راه، آه
جمع می شوند این همه برای اشتعال

شعله ور که می شوم سکوت می کنم
..................................................و بعد؟
1099 0

من گدای کوچه ی محبتم، فکر هم نمی کنم به نام و ننگ / پروانه نجاتی

بشکنید، بشکنیدم! آه آه! دست های مهربان پر ز سنگ!
پیش از این شکسته است بارها این دل همیشه خون، همیشه تنگ

من چقدر ساده بودم ای دریغ، آنقدر که باورم نمی شود
من کجا و شرح بی حقیقتی؟ من کجا و چهره های رنگ رنگ؟

من به انتهای خط رسیده ام، خسته ام از این سکوت مرگبار
اشک؛ این پناهگاه آخرین، موج می زند ز دیده بی درنگ

دست های التماس من هنوز حلقه بر در محبت شماست
من گدای کوچه ی محبتم، فکر هم نمی کنم به نام و ننگ

ادعای درد و عشق می کنیم، حرف هایمان چه مومنانه است
ما که عاشقیم و شیشه طاقتیم! مشکنید، مشکنیدمان به سنگ!
1535 0 5

آنقدرها که عاشق او بودم او نبود / پروانه نجاتی

آنقدرها که عاشق او بودم او نبود
در واژه های سوخته اش رنگ و بو نبود

من با تمام سادگی ام حرف می زدم
با چشم او ولی خبر از گفت و گو نبود

می گفت: با تو هستم و مثل تو عاشقم
اما درون سینه ی او های و هو نبود

حتی اگر قبول کنم لاف عشق را
آنقدرها که در به درش بودم او نبود

آنقدر محو او شده بودم که روز و شب
غیر از خیالش آینه ام رو به رو نبود

دامن کشیده بود و از این کوچه می گذشت
وقتی مرا مضایقه از آبرو نبود

آن روزها که چیدم از آن باغ سبز، سیب
دست فریبکاری اش این قدر رو نبود!
2161 0 3.33

دست های من چقدر خالی اند / پروانه نجاتی

مثل یک نیاز احتمالی اند
دست های من چقدر خالی اند

مثل حرف های بی حساب تو
در جواب جمله ای سوالی اند

گاهی از خودم سوال کرده ام
قصه های من چرا خیالی اند؟

یا چرا کبوتران آرزو
تشنه کام جرعه ای زلالی اند

چیست پاسخ سوال های من؟
همرهان من، خمارِ لالی اند؟

همرهان من غریبه نیستند
اهل این محله و حوالی اند

گاه فکر می کنم ز سادگی
عین طرح های نقش قالی اند
2286 0 5

چگونه دور زد او دل را، مرا ربود و تا خود برد / پروانه نجاتی

کسی همین طرف...این جاها...تو را ز خاطره هایم برد
شکوفه های خیالم را در این هجوم خزان آزرد

کسی بی آن که بدانیمش...تو را گرفت...ولی گم شد
و سیب سرخ غرورم را ز شاخه ی هیجانم خورد

و من هنوز به یادم هست چگونه چشم به چشمم دوخت
و چنگ زد به نفس هایم و پلک های مرا پژمرد

به خواب رفتیم، خوابم کرد... به سِحر...وَهم...نمی دانم
و خواب دیدم دیگر رفت...و خواب دیدم باید مرد

چگونه از تو رهایم کرد، چگونه از تو جدایم کرد
چگونه دور زد او دل را، مرا ربود و تا خود برد

و من هنوز در این فکرم که در حوالی عشق ما
چرا نفوذ؟ چرا فتنه؟ چرا بهانه؟ چرا برخورد؟

و بال بال نگاه من همیشه سمت ته کوچه است
به یاد آن که تو را دزدیده، به یاد آن مرا افسرد!
1363 0

سال های ممتدی که بی تو مُرد؛ لحظه های اندکی که با تو زیست / پروانه نجاتی

می توانی ادعا کنی که هست، می توانی ادعا کنی که نیست
عشق بود آن شکوه بی نظیر، باز هم سوال می کنی که: چیست؟

زندگی امان نمی دهد مرا تا بگویمت کجای ماندنیم
عاقبت تمام می شود چو شمع آن که لحظه های خویش را گریست

در نگاه من خطوط درهمی است طرح یک غروب عاشقانه، آه
باز هم بخوان تو این خطوط را، قصه های تلخ نیز خواندنی است

از دریچه ی خیال نازکش، دل تو را مرور می کند هنوز
سال های ممتدی که بی تو مُرد؛ لحظه های اندکی که با تو زیست

عاشقانه می توان شروع کرد عاشقانه می توان تمام شد
آن چه ذهن زندگی از آن پر است این «چگونه ها؟کجا؟ وَ کی» است

چشم های آشنای تو چقدر پلک های عاشقانه می زند
می توانی ادّعا کنی که هست، می توانی ادعا کنی که نیست!
1489 0 5

او آخرین حرارت خورشید و ماه نیست! / پروانه نجاتی

عاشق شدن که شرم ندارد، گناه نیست
عاشق شدن که جز تپش یک نگاه نیست

او پلک می زند، دل تو گرم می شود
چیزی به جز مغازله ی اشک و آه نیست

تو ذوب می شوی، ولی او تازه می شود
طوفان که بار طاقت یک برگ کاه نیست

عاشق که می شوی، ز خودت دور می شوی
در خاطر تو دغدغه ی راه و چاه نیست

چون سایه، ناگزیری و چون شعله، نا شکیب
حال و هوای زندگی ات رو به راه نیست

در فصل عاشقی به خودت سخت هم مگیر
این شب چنان که جلوه نموده سیاه نیست

تو اولین ستاره عاشق نبوده ای
او آخرین حرارت خورشید و ماه نیست!
1375 0

خمینی دگری بر کسی که پنهان نیست / پروانه نجاتی

زبان به مدح گشودن اگر چه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست

ز عطر نام تو بوی بهشت می آید
خمینی دگری بر کسی که پنهان نیست

شهید زنده ای و روح جاری اخلاص
کسی چنان که تو، هم پایه ی شهیدان نیست

سزاست این که چنین تشنه ی کلام تو ام
که هیچ باغچه ای بی نیاز باران نیست

ولایت تو همان عشق خاندان «علی» است
ز سعی از تو سرودن دلم پشیمان نیست!
1474 0 5

عکسی که با شکسته ی اصلش برابر است / پروانه نجاتی

در پرنیان خاطره، یک زن شناور است
یک قامت کشیده و زیبا...که مادر است

لبخند می زند به من از عمق قاب عکس
عکسی که با شکسته ی اصلش برابر است

او روی پله، باز نشسته کنار من
در حرف هاش طعم گیاهی معطر است

دست چروک خورده و رنگ پریده اش
تقویم سال ها غم و درد مکرّر است

از جا بلند می شود و بغض می کند
چشمش پر از حکایت دیدار آخر است

او جاری است در دل من ساده و نجیب
رویای او تداعی یک شعر دیگر است
955 0 2

مادر! فدای دست ز حاجات خالی ات / پروانه نجاتی

مادر! فدای دست ز حاجات خالی ات
لبخندهای گم شده در این حوالی ات

سجاده ای که پُل زده بود از تو تا خدا
سجاده ی رها شده در بی خیالی ات

پیشانی ات که طرح عبادت گرفته بود
آن چشم های زُل زده بر خشکسالی ات

این لحظه ها که داغ مرا تازه می کنند
این لحظه های سوخته ی کم مجالی ات

این استخوان و پوست که از قامتت به جاست
این دست و پای دوخته بر طرح قالی ات

دست مرا بگیر عزیز بهشتی ام!
بنشان کنار پنجره های زلالی ات

دیروز سوختی که پر و بال واکنم
امروز می گدازم از آشفته حالی ات
1628 1 1

خوش است پریدن آه! خوشا به حال پرستوها / پروانه نجاتی

به کوچ می نگرم گاهی، به بال بال پرستوها
خوش است پریدن آه! خوشا به حال پرستوها

من از قبیله ی رویاها من از قبیله ی پروازم
ببین چگونه می آشوبد مرا خیال پرستوها

یک آسمان تب پروازم و دل شکسته ترین سازم
نشسته باز به چشم من، غم زلال پرستوها

در این صلابت پاییزان، که برگها همه مجروح اند
صلای رفتن از خویش است صدای بال پرستوها

ز دفتر غزلم مانده است طنین زمزمه ای در یاد:
خوشا به حال پرستوها، خوشا به حال پرستوها
1781 0

از تو آموختیم الفبا را / پروانه نجاتی

از تو آموختیم الفبا را
معنی آب و نان و بابا را

از درخت خیال خود چیدیم
سیب دارا، انار سارا را

ماه در پشت ابر پنهان بود
وعده می داد صبح فردا را

داس را با سبد که می خواندی
می ستودی توان بابا را

دل پاکت چه خوب می فهمید
راز آن قصه های زیبا را

از تو آموختیم یاد خدا
می زداید تمام غم ها را

و تو در چشم های ما خواندی
عشق را، یک جهان تمنّا را
1668 0 3.8

هم مرا دور کرده ای از خویش، هم نگفتی به من گناهم را / پروانه نجاتی

چشم هایت دروغ می گویند، تو نفهمیده ای نگاهم را
هیچ باور نکرده ای حتی، دل مجروح و بی پناهم را

زیر آوارهای تنهایی، کی ز شب های من گذر کردی
تا ببینی سکوت مرگم را، گریه-آواز بغض آهم را

گم شدم در غروب حیرت خیز، از رسیدن به تو نشانی هست؟
گاه پیدا که می شوم از دور، می زنی ای ستاره! راهم را

بی تو ماندن چقدر دشوار است، و تو می خواستی چنین باشم
هم مرا دور کرده ای از خویش، هم نگفتی به من گناهم را

آه! ابر سیاه ماتم بار! پر کش از آسمان خاطر من
تا شبی پر ستاره جان گیرد تا ببینم دوباره ماهم را
1309 0

با دست های مرگ پژمردند فریادهای آخرینم را / پروانه نجاتی

بی باوران، باور نمی کردند اندوه خاکستر نشینم را
با دست های مرگ پژمردند فریادهای آخرینم را

آن روزهای نابسامانی، وقتی که هر جا اشک می رویید
این پلک های خسته خواباندند آشوب چشم آتشینم را

با ریشه هایی تشنه در شنزار، در جست و جوی عشق بودم من
وقتی که داسی در تفِ تردید می خواند آواز وجینم را

شاید اگر آن روز پر ابلیس، نام تو را از یاد می بردم
آن چشم های فتنه ریز آخر بر باد می دادند دینم را

دیگر ز اعماق سکوت من، راهی به دشت سینه هاتان نیست
دیگر نمی فهمند دل هاتان، خون-گریه های واپسینم را

شاید همین امروز یا فردا از شهر غم هاتان سفر کردم
اما زِ یاد خود نخواهم برد آغوش سبز سرزمینم را
963 0

بگشا ای همه خوبی! در زندان مرا / پروانه نجاتی

شانه کن زلف غزل های پریشان مرا
تازه تر کن عطش روح پشیمان مرا

ای فروزان تر از آشوب غزلجوشی من
شعله تر کن نفس گرم غزلْ خوان مرا

ای سراپای وجودت همه آیینه و عشق!
پر بیفشان و صفایی بده ایوان مرا

پشت پرچین نگاه تو گرفتار شدم
بگشا ای همه خوبی! در زندان مرا

موج در موج بلا، اشک، مرا می شکند
کاش دستی بنشاند تب طوفان مرا

در نهانخانه ی دل، هیمنه ی یاد کسی است
چیست آشفته چنین جانِ هراسان مرا؟
2205 0 2.5

تبر ز دست تو دلخور شده است ابراهیم / پروانه نجاتی

زمین ز بتکده ها پُر شده است ابراهیم
دوباره دور تفاخر شده است ابراهیم

گرفته هرز تجمل حصار حوصله را
که نان سادگی آجر شده است ابراهیم

دمیده بر ریه ی شهر دود تلخ ریا
و روزگار تظاهر شده است ابراهیم

مذاق اهل محبت در این زمانه ی بد
اسیر طعم تکاثر شده است ابراهیم

چه زود گم شده در کوچه های عادت عشق!
زمین دچار تنفر شده است ابراهیم

ببین تو عزّت لات و منات و عزّی را
تبر ز دست تو دلخور شده است ابراهیم

تبر به دوش چرا از سفر نمی آیی
زمین ز بتکده ها پُر شده است ابراهیم!
6038 4 4.29

چیزی نمانده است که پر در بیاوریم / پروانه نجاتی

ما را ببخش فاطمه جان ما مزوّریم
هر روز در پی هیجانات دیگریم

باغ تعلقیم و پاییز رنگ رنگ
بی آنکه یک شکوفه ی زیبا بپروریم

ابلیس میهمان نفس های سرد ماست
هر روز ماجرای سقوطی مکرّریم

از بس گناه در دل ما بال می زند
چیزی نمانده است که پر در بیاوریم

غیبت، دروغ، هرزگی چشم، جلوه، شرم
نه دختران خوب، نه خوبان مادریم

برنامه ی تجمل و اسراف کار ماست
غرق زریم و تشنه ی باران زیوریم

در جان ما برای عبادت خشوع نیست
در عاشقانه حرف زدن کم می آوریم

از واجبات خسته و بیزار مستحب
بی روشنای نور تو، بانو مکدّریم

با این وجود ما به تو امید بسته ایم
یعنی همیشه دست به دامان کوثریم
2427 0 5

من از سقیفه های شهر می ترسم / پروانه نجاتی

بنفشه زار بهارت کجاست بی بی جان
دلم گرفته، مزارت کجاست بی بی جان

دلم گرفته چه تلخ است ادعا کردن
و مثل شمع به سوز دل اعتنا کردن

و بغض خویش تکاندن به روی دامن شعر
دوباره عقده ی دل را در آن رها کردن

دلم گرفته برآنم که از سر درد
به گریه دست برآوردن و دعا کردن

در انزوای سراسیمه خوب من بد نیست
کمی سکوت، کمی هم خداخدا کردن

صدای من که در این گوش ها نمی پیچد
و نیست چاره به جز بانگ را رسا کردن

دلم گرفته، گره خورده ام نمی فهمند
چه حاجت است مرا شرح ماجرا کردن

بنفشه زار بهارت کجاست بی بی جان
دلم گرفته، مزارت کجاست بی بی جان

بنفشه زار بهارت کجاست بی بی جان
دلم گرفته، مزارت کجاست بی بی جان

دلم گرفته نمیدانم از چه بنویسم
من از کدام هیاهوی کوچه بنویسم

چگونه دست بگیرم به زیر بازویت
چه مرهمی بگذارم به زخم پهلویت

چگونه بین تو و میخ در سپر باشم
و از عطوفت دیوار بیشتر باشم

دلم گرفته و از اشک بیت الاحزانم
درست مثل تو از شهر گریه- نالانم

درست مثل تو در هم شکسته ام بی بی
درست مثل تو مجروح و خسته ام بی بی

من از سقیفه های شهر می ترسم
ز طیف توطئه چین های شهر می ترسم

هنوز در شب ما سایه ی خطر باقی است
هنوز قصه ی پهلو و میخ در باقی است

هنوز هم به علی کینه می فروشد شهر
و بر عدالت او فتنه می خروشد شهر

و استخوان به گلو دارد او غریبانه
و خون دل خورد او باز هم نجیبانه

من از کرانه ی اندوه و آه می آیم
من از شبانه ی فریاد و چاه می آیم

دلم گرفته از این شهر خفته ی خاموش
دلم گرفته از این شهر معصیت-آغوش

از این هوای ز نبض گناه طوفانی
پر از حرام و هراس و شب و هوسرانی

چنان به نکبت لذات خویش مشغول اند
که مثل کرم به عمق گناه می لولند

کسی ز سفره ی بی قوت و نان نمی پرسد
ز قحط عاطفه ی آسمان نمی پرسد

گروهی از پی تاراج قدرت و نام اند
گروه دیگری اما اسیر این دام اند

گروهی آتش غفلت به کام می ریزند
و با حقایق دنیا و دین گل آویزند

چقدر بوی هوس می دهد نفس هاشان
پر ازکبودی کیفر، شب هوس هاشان

دلم گرفته از این بزم های وحشتناک
دلم گرفته از این سورهای دهشتناک

و مرگ های پلیدی که مثل مردن نیست
و رعشه های شدیدی که جان سپردن نیست

و غیرتی که فراموش می شود کم کم
طراوتی که فراموش می شود کم کم

هراس آن شب ظلمانی ای خدای بزرگ
و دختران خیابانی ای خدای بزرگ

خلیج و یک شب بارانی آه باور کن
حراج دختر ایرانی...آه باور کن

اگرچه چشم وطن تا همیشه مرطوب است
علاج واقعه بعد از وقوع هم خوب است

دلم گرفته مزارت کجاست بی بی جان
بنفشه زار بهارت کجاست بی بی جان

به جای در، دلم آتش گرفته بی بی جان
تمام حاصلم آتش گرفته بی بی جان

دلم گرفته و می خواهم آتشین باشم
و شروه-داغ ترین شاعر زمین باشم

بیا امام امان ای مسیح گم شده ام
بگو کجاست نشان ضریح گم شده ام

بر آن سرم که کنارش بهار گریه کنم
به بغض چنگ زنم زارزار گریه کنم

چه می شود که بیایی و ذوالفقار کشی
به روی پنجره ها طرحی از بهار کشی

چه می شود که بیایی ستم فرو ریزد
به پیشواز تو دیوار غم فرو ریزد

بیا امام زمان جان مادرت زهرا
به دادمان برس ای امتداد عاشورا!
3719 1 4.67

این قرن، قرن حادثه های حسینی است / پروانه نجاتی

این قرن، قرن حادثه های حسینی است
بر تارکش طراوت نام خمینی است

این قرن در بسیط زمان گم نمی شود
در تاربست ذهن جهان گم نمی شود

تقویم های زورمداری دگر گذشت
آن روزهای خفت و خواری دگر گذشت

هر سو نگاه می کنی آشوب همت است
انگشت های فتنه به دندان حیرت است

دیگر زمان کرنش و تعظیم ها گذشت
سر برگ های تیره ی تقویم ها گذشت

افکنده لرزه در دل این قرن نام عشق
از بس نشسته بر دل مردم پیام عشق

ای بارگاه عاطفه، ای زادگاه من
ای اشکِ داغ خیمه زده در نگاه من

«شیراز» ای ستاره ی شب های خاطرم
ای موج موج آبی دریای خاطرم

شهر غزل، ترانه ی زیبای کودکی
رویای آسمانی دنیای کودکی

ای شهر من سلام، سلامی چو بوی عشق
چون بوی آشنایی دل، گفت و گوی عشق

ای شهر من دوباره به آغوشت آمدم
تا صحن یادهای فراموشت آمدم

ای شهر من چگونه تو باور نداری ام
بارو ندارمت به خودم واگذاری ام

ای شهر منجمدشده در ناسپاسی ام!
آیا اگر نگاه کنی می شناسی ام!

سیمرغ آسمان تو برگشته از سفر!
ققنوس داستان تو برگشته از سفر!

روزی که رفتم آینه ات بی غبار بود
دشت محبت تو همه شعله زار بود

روزی که رفتم این همه دیوار غم نبود
پشت حصار حادثه این دود و دم نبود

این قصرهای سرزده بر پای ما چیست؟
این شانه های خم شده زیر گناه چیست

بن بست کوچه ها به کجا ختم می شود؟
آیا به سمت آینه ها ختم می شود؟

آن آتشِ گرفته در احساس ها کجاست
دوران عشق بازی عباس ها کجاست

پرواز روی بال غرور فرشتگان؟
باران عشق وقت عبور فرشتگان؟

یعنی گذست در دل طوفان رها شدن
آغشته ی نگاه زلال خدا شدن؟

عریانی حقیقت پنهان زندگی؟
رزمنده زیستن شب طوفان زندگی؟

یاران آفتابی تو پر کشیده اند
نامردها به روی تو خنجر کشیده اند!

من بوی خاک می دهم ای شهر خسته ام
از غربت غروب تو در خود شکسته ام

این استخوان امانت خاک است شهر من
تعبیری از کرامت خاک است شهر من

امروز تو چقدر از آشوب خالی است
از چشم های عاشق و مرطوب خالی است

دیروز تو پر از هیجان بود و تازگی
جان می گرفت با تپش عشق زندگی

با یک غزل لبالب از احساس می شدیم
طوفان خشم حضرت عباس می شدیم

امروز کوه فاصله می روید از زمین
بر چهره ها نشسته غمی سرکه انگبین

بوی ریا گرفته نفس های کوچه ها
کز کرده عشق کنج قفس های کوچ ها

خود را اسیر زرورق و برق کرده ای
ای شهر خوب من چقدر فرق کرده ای!

هیچ از نگاه پر زدگان یاد می کنی
یا از گلوی صاعقه فریاد می کنی

ای شهر دل شکسته به سوی تو آمدم
پای به گل نشسته به سوی تو آمدم

آغوش واکن ای وطن ای خاک پاک من
بر این پلاک، بر جگر چاک چاک من

شیراز! دست و پا زده در خونت آمده
تابوت عاشقانه ی مجنونت آمده

با کاروان لاله گل یاس آمده
با بازوی قلم شده عباس آمده
2392 0 5

تب غریزه ز کف بُرده مردهامان را / پروانه نجاتی

پُر است شهر من و تو ز شب نشینی ها
و هست جرم من و تو عقب نشینی ها

کنار پلک خیابان غریزه می جوشد
و کوچه شرم گناه کبیره می نوشد

چه شد که این همه شهر از غرور خالی شد
نصیب غیرت ما فصل خشک سالی شد

چه شد که این همه مردم ز خویش وا رفتند
دعا رها شده، دنبال ادعا رفتند

نشسته ایم که شاید خدا کند فرجی
و یا دوباره امام رضا کند فرجی

حضور«من» شده پررنگ تر ز «ما» امروز
به مرتضی قسم این نیست کار ما امروز

به مرتضی قسم احساس ها طلایی نیست
و هیچ عاطفه ای خالص و خدایی نیست

پر است شهر ز انبوه نابسامانی
و نیست چاره بر این درد، این پریشانی

اسیر فتنه ی کلاش ها شدن تا کی؟
حصار رخوت عیاش ها شدن تا کی

مغازه ها همه گنجینه ی نحوست هاست
خریدها همه آلوده ی عفونت هاست

پُریم گرچه ز احساس های تازه شدن
شکسته حرمت مقیاس های تازه شدن

کجا؟ چگونه بگوییم دردهامان را
تب غریزه ز کف بُرده مردهامان را

و خواهران من و تو که پر ز شور و شرند
برای لقمه ی احساس و عشق در به درند

چقدر دختر خود را ز شب بترسانیم
و قلب کوچک او را چنین بلرزانیم

چقدر قصه بگوییم «شهر نا امن است»
و یا بهانه بجوییم «شهر نا امن است»

برای من و تو آیا قفس شدن کافی است؟
به پاسبانی او از نفس شدن کافی است؟

کدام پنجره را باز دیده ای بر شهر
کزان برون نتراود نحوستی در شهر

پُر است کوچه و مسجد تهی ز جمعیت است
مگو به من که هدف کیفیت نه کمیت است

هراس من نه ز پُرها و نه ز خالی هاست
هراس من فقط آهنگ خشکسالی هاست

گرفته اند خدا را ز بچه های شما
دل همیشه رها را ز بچه های شما

کشانده اند به دل ها مسیر شهوت را
که برده اند ز یاد آیه های رحمت را

نشسته ایم و دزدان خدای پستوی اند
من و تو این طرف آنها ولی در آن سوی اند

کنون که مغز جوان های ما محاصره است
بدان زمان شبیخون، دم مخاطره است

به این بهانه که با کار خویش درگیریم
درست نیست دل از کار شهر برگیریم

من و تو پیش تر آتش مزاج تر بودیم
سروش قافله ای پُر رواج تر بودیم

کلاه از من و قاضی نمودنش با تو
خروش از من و گوش شنودنش با تو

گناه من و تو بود این گناه شهر نبود
به جز گرفتن این موج عیب شهر چه بود

شب از هبوط خطا پلک شهر سنگین است
و از ترانه ی ابلیس کوچه غمگین است

به مرتضی قسم این جز تب تباهی نیست
در انتهای خط ما به جز سیاهی نیست

به مرتضی قسم امروز را حسابی هست
برای غفلت این روزها عذابی هست

چرا به کارِ گره خورده سر فرو نکنیم
و با اهالی فتنه بگو مگو نکنیم

مخواه دست ز آیین خویش برداریم
سکوت کرده و دل را به درد بسپاریم

مخواه بر من و بر خود عقب نشینی را
مخواه رونق بازار شب نشینی را

صبور بودن امروز رستگاری نیست
به مرتضی قسم این جز گناهکاری نیست
2007 0 4

همه اینجا عشیره ی دردند / پروانه نجاتی

شهر؛ تاریک، کوچه ها؛ سردند
کاش یاران رفته برگردند

آن سواران بی بدیلی که
در زوایای زندگی طردند

شهدا، آن مسافران غریب
که در اخلاص بی هماوردند

کوچه های هیاهوی این شهر
شبه بازار مرد و نامردند

خوشه های نگاه رهگذران
از تب و تاب زندگی زردند

هیچ کس فکر مهربانی نیست
همه اینجا عشیره ی دردند

روزهای کسالت امروز
تشنه ی تیغ یک ابرمردند
1734 0

این شهر در محاصره ی خشکسالی است / پروانه نجاتی

اینک که شهر شعله ور بی خیالی است
جای برادران غیورم چه خالی است

جای برادران غیوری که بعدشان
این شهر در محاصره ی خشکسالی است

بی ادعا ز خویش گذشتند و پل شدند
ردّ عبور صاعقه شان این حوالی است

من حرف می زنم و دلم شعر می شود
در واژه های من هیجانات لالی است

گیسو شلال کرده حیا در مسیر باد
اینجا که شرم له شده چون طرح قالی است

طاعون گرفته ایم و کسی حس نمی کند
تا آنکه زنده بودنمان احتمالی است

آلوده است کوچه، خیابان به زندگی
چیزی که هست و نیست و حالی به حالی است

بر من چه سخت می گذرند این غروب ها
جای برادران غیورم چه خالی است
2702 0 3.83

سقوط می کند از ارتفاع انسانی / پروانه نجاتی

حلول می کند اندیشه های شیطانی
به ذهن شعله ور یک جوان بحرانی

کلاف عقده ی او باز می شود در وهم
سقوط می کند از ارتفاع انسانی

و چنگ می کشد ابلیس روی چشمانش
که جغد را بکشد سمت شوم ویرانی

و عکس کودک همسایه شکل می گیرد
که وحشیانه شود روز بعد قربانی

به راه مدرسه طعم فریب می پاشد
کنار رهگذر کوچه ای زمستانی

و طعمه می گذرد از دروغ یک لبخند
به شوق شیطنت کودکی، به آسانی

کبود می شود آهسته سرخ لب هایش
و مرگ نسخه ی پیچیده ی هوسرانی

و بادبادک او تاب می خورد در باد
درست بر سر گودال دفن پنهانی

برای مدرسه هم غیبتش موجه نیست
و حذف می شود از امتحان پایانی
1685 0

از پانزده بهار فقط رنج برده بود / پروانه نجاتی

دیروز هم کلاسی من قرص خورده بود
از پانزده بهار فقط رنج برده بود

ده سال پیش تر پدرش در شبی سیاه
در زیر چرخ وحشی تقدیر مرده بود

یک سال بعد مادرش از فقر و بی کسی
او را به دست عمه ی پیرش سپرده بود

می خواست زندگی کند این هم گناه نیست
رنج گرسنگی جگرش را فشرده بود

چشمان هم کلاسی من رنگ آب بود
با رنگ و روی سبزه، کمی تلخ چرده بود

این روزها دگر به کلاس اعتنا نداشت
تهدیدهای مدرسه شلاقِ گرده بود

کنج کتاب و دفتر خود «قلب» می کشید
هر زنگ سی هزار دل خون شمرده بود

یک هفته پیش گفت غرورش شکسته است
زیرا «ابوذر»ش به کسی دل سپرده بود

بر جای او نشسته کنون دختری سفید
از دفتر کلاس ولی خط نخورده بود!
1729 0

نفرین به دل، دلی که دگر نیست سر به راه / پروانه نجاتی

هر جا نشست گفت که من...عشق...او...گناه
شرحی نوشت جامع از آن حرف...آن نگاه

می گفت هر چه بود...من و او...تمام شد
حرفی نمانده بود میان زمین و ماه

حق جانبانه از بدی عشق گفته بود
هر جا نشست گفت که « من او...فریب...» آه

اول که دیدمش...دلش این قدر سنگ...نه
یعنی درست مثل رفیقان نیمه راه

آن روزها تمامی من سهم عشق بود
نامش چه بود...قسمت...تقدیر...اشتباه

خواب و خوراک و زندگی ام گریه بود و او
از هیچ کس قبول نکردم که...راه و چاه

شب: انتظار، روز: کجا؟ پارک...سینما
لبخند و حرف های قشنگ میان راه

من اعتماد کردم و او هم دروغ گفت
ماشین و خانه، پول فراوان، گل وگیاه

یک روز دیدمش جلوی بانک صادرات
با دختری کشیده و لاغر ولی سیاه

با این همه هنوز به او فکر می کنم
هر وقت دل خروش کند ظهر، شب، پگاه

حق با تو است...احمقم...اما نمی شود
نفرین به دل، دلی که دگر نیست سر به راه

دیروز دیدمش کمی آشفته، سرد، زرد
با دستبند جرم که می رفت دادگاه!
2269 1 5

تیتر درشت صبح «گناه حبیبه» بود! / پروانه نجاتی

زن متهم به قتل دو مرد غریبه بود
پرونده ای قطورتر از یک کتیبه بود

شلوار جین و کفش کتانی و شال سبز
مانتوی رنگْ رفته ی تنگش دو جیبه بود

از خود دفاع کرد که مجبور بوده است
در حرف های مضطربش شک و ریبه بود

یک اسم خوب داشت فراموش کرده ام
شاید حبیبه... نه شاید هم نصیبه بود

من باورم نمی شود او قتل کرده است
دستش شبیه دست ظریف شکیبه بود

زندان-ردیف میله-و حکم قصاص- دار
تیتر درشت صبح «گناه حبیبه» بود!
1412 0

عینک زد و به سمت پرایدی پرید و رفت / پروانه نجاتی

خمیازه...سمت میز توالت دوید و بعد
در چشم هاش خط مدادی کشید و بعد

در جای جای صورت خیسیده در کرم
از هفت رنگ معجزه ای آفرید و بعد

ژل، اسپری، حرارت ماتیک، خط لب
آرایش غلیظی از او می چکید و بعد

مانتوی تنگ، شلوارک قرمز گشاد
از سوپر محله آدامسی خرید و بعد

تاکسی گرفت، رفت و میدان پیاده شد
عینک زد و به سمت پرایدی پرید و رفت

حالا قسم بخور که زنی پاکدامن است
با شاهدی که از در غیبی رسید و بعد
1381 0

خلاف شرع نبود آری ولی خلاف مروت بود / پروانه نجاتی

خلاف شرع نبود آری ولی خلاف مروت بود
خلاف جوهره ی مردی، خلاف ذوق محبت بود

غرور حنجره اش را بغض شکست با قطراتی داغ
برای یک زن عاشق، این، چه غیر طعم خیانت بود؟

نفس کشید عمیق و تلخ...نه...یک تنفس مصنوعی
به روی گونه ی کم رنگش، چقدر ردّ رطوبت بود

و فکر کرد به لحظاتی که مثل بید دلش لرزید
همین که در گذر مردش برای حادثه فرصت بود

نشسته بود و حرز اشک گرفته بود سر راهش
بدون آنکه بداند مرد به شام شوم که دعوت بود؟

و صفر نهصد و هفده...خوب گرسنه نیستی؟ اما مرد
به سفره هوسی پنهان نشسته گرم به صحبت بود

زن اینک از ته این جاده نگاه خسته نمی گیرد
پر از حرارت یک تصمیم...که در مسیر مصیبت بود!
1496 0

صورت حساب عمر خودش را نگاه کرد / پروانه نجاتی

در رستوران نشست و «مِنو را نگاه کرد»
با لقمه ی هوس دل خود را سیاه کرد

میز کنار پنجره، یک جای دنج، خوب
هی شعر خواند و قصه ی خورشید و ماه کرد

در چشم های هرزه سبزش، ناهار گرم
طعم جنون گرفت و هوای گناه کرد

هر هفته در همین هتل شیک، سر قرار
فصل فریب و وسوسه را رو به راه کرد

با لقمه- کلمه ی نجویده، شتاب شوم
آرامش خیال خودش را تباه کرد

بعد از غذا به میز کمی خیره شد و بعد
با پای لنگ عشق تب اشک و آه کرد

سالاد خام فصل، دو پرس آتش هوس
صورت حساب عمر خودش را نگاه کرد

آنگاه در مقابل صندوق پول شمرد
در سی و چند سالگی اش اشتباه کرد!
1312 0

و گفت: من به خدا از خدا نمی ترسم / پروانه نجاتی

پدر و مادر! من از خدا نمی ترسم
از آن خدای بپای شما نمی ترسم

از آن خدا که نشسته است تا مرا بکشد
به دار خشک مجازات ها نمی ترسم

چقدر صبر کنم تا قیامتش برسد
از این بکن...نکن...این ادعا نمی ترسم

از آن کسی که فراسوی ابرها جاری است
از آن ز درد دل من جدا نمی ترسم

از آن خدا که مرا امر می کند شب و روز
از او که سیر نبوسد مرا نمی ترسم

از آن که سر نکشد تلخ کامی من را
به جز به ندبه و حمد و ثنا نمی ترسم

به او بگو که خودش را نشان دهد قدری
که من-زِ هر که نبینم- به جا نمی ترسم

و گریه کرد و سرش را گذاشت در بغلم
و گفت: من به خدا از خدا نمی ترسم
1965 0 3.75

ز من جدا نشو ای گل که خوار خواهم شد! / پروانه نجاتی

ز من جدا نشو ای گل که خار خواهی شد
خمار وسوسه ی بی شمار خواهی شد

و خشک می شوی و زیر پای رهگذران
صدای خش خش و گرد و غبار خواهی شد

و باد می بردت تا جزیره ی افسوس
پیاله ی هوسی بی قرار خواهی شد

به فرض آنکه برویی درخت هم که شوی
درخت بی رگ و بی ریشه دار خواهی شد

به صحنه ی هیجانات روزنامه ی صبح
ستون حادثه ای مرگبار خواهی شد

صبور باش که این فصل سرد می گذرد
اگر...اگر تو بمانی بهار خواهی شد

کنار توست اگر شاخه را بهایی هست
ز من جدا نشو ای گل که خوار خواهم شد!
2197 0 2

چقدر میله ی زندان، چقدر دیوار، آه / پروانه نجاتی

چقدر میله ی زندان، چقدر دیوار، آه
حصار پشت حصار است و حلقه ی دار، آه

و انتظار به سر هم نمی رسد دیگر
چه زود می شکند بغض این گرفتار، آه

و باید او بنویسد و اعتراف کند
چگونه کشت؟...چرا کشت؟...یک نه صد بار، آه

جنون گرفته و آوار می شود در خویش
به زور حلقه ی زنجیر و دود سیگار، آه

ولی هنوز نمی فهمد اتهامش را
جوان ساده ی دیروز، مرد بیکار، آه
1511 0

بر سنگ قبر من بنویس او فریب خورد / پروانه نجاتی

بر سنگ قبر من بنویس او فریب خورد
در یک شب کبود خزان شد غریب مرد

بعد از سه نقطه، نیز ادامه بده که او
روزی به طعم وسوسه دل داد و جان سپرد

یک روز باد آمد و او را-که خواب بود-
با زوزه های تند عجیب و غریب برد

ننویس او جوان...بنویس او که پیر بود
در مرگ لحظه ها لب و دندان به هم فشرد

بنویس او بهارترین های شهر بود
یک تیپ با کلاس و جنتل منی و لُرد

او قیمتی ترین گل یاقوت کوچه بود
گم شد در آن شبی که زد ابلیس دستبرد!
1601 0 2

این تکّه استخوان پریشان، بهار کیست؟ / پروانه نجاتی

افتاده در کنار خیابان خمار چیست؟
این تکّه استخوان پریشان بهار کیست؟

قدری بیا جلوتر و از خود سوال کن
آیا به آن جوان معطر شبیه نیست؟

در پشت این سراب دلی پلک می زند
دیوانه ی محبت جوشیده ی کسی است

تزریق مرگ در رگ این کوچه ی ملول
این عمرهای سوخته، شرحی شنیدنی است

من شرم دارم از غم امروز ای زمین
آه ای زمان! به خاطر فردا کمی بایست!
1463 0

خانوم اجازه نمره ی انشای من کم است! / پروانه نجاتی

-خانوم اجازه نمره ی انشای من کم است
-فاعل و فعل جمله چه درهم و برهم است

دختر صفت که جمع ندارد، ضمیرکو؟
این نمره مال این همه جملات مبهم است

«زن شرم خویش خورد» که معنی نمی دهد
در تو چقدر پایه ی دستور محکم است!

«کار و تلاش» مطلب بسیار ساده ای است
موضوع را چه دخل بهشت و جهنم است

اینجا نوشته ای که «سحر کار می فروخت
از کار کردنش دل ما غرق ماتم است»

«وقتی گرسنه است لبش سرخ می شود
یک کار و بار خوب برایش فراهم است»

کار و تلاش عار ندارد، چه شب! چه روز
این حرف های بی سر و ته! مال آدم است؟

دختر نشست و گفت که من راست گفته ام
-خانوم اجازه نمره ی انشای من کم است!
1510 0 5

تو...حس نکرده ای انبوه بی پناهی را / پروانه نجاتی

تو...حس نکرده ای انبوه بی پناهی را
غروب و پرسه زدن بر سر دو راهی را

شیوع یک تب فرسایشی که می فشرد
گلوی نازک احساس بی گناهی را

و خواستن...نتوانستن...ای دل غافل
چگونه می شکند تنگ و هم ماهی را

کنار پنجره یک انتظار می میرد
که بشکند هیجان زیاده خواهی را

غرور لک زده ی دختری که پاره کند
ورق ورق همه تقویم روسیاهی را

تو حس نکرده ای و حس نمی کنی شاید
غروب بی کسی، اندوه بی پناهی را
2082 1 5

به گور سرد کدام اشتباه می میری / پروانه نجاتی

به اتهام کدامین گناه می میری
به گور سرد کدام اشتباه می میری

چه شد که این همه در خود شکسته ای مادر
که مثل گم شده ای بی پناه می میری

تو را چگونه گذشت آن همه جوانی و شور
که عکس ماهی و در عمق چاه می میری

چقدر غفلت و حسرت، چقدر دلتنگی
به کوه حادثه چون برگ کاه می میری

چرا تو را به خودت واگذاشتم مادر
به اتهام کدامین گناه می میری
1248 0

عجّل علی ظهورک ای عشق سر به راه! / پروانه نجاتی

اعجوبه های وسوسه، پارتی، شبی سیاه
در انتهای کوچه ی بن بست اشتباه

سی دی، صدای رعشه و آهنگ، عطر، دود
آوازهای شعله ور غفلت و گناه

در بیخ گوش شهر، که خوابش نمی برد
رقص فریب، قهقهه...پرواز...قاه قاه

این بوم های تازده ی رنگ و روغنی
این شانه های خم شده بر نبض تکیه گاه

گیسو بریده های رها روی دست باد
فرهادهای شوکت شیرین ندیده، آه

آغوش های پر شده از لیلی هوس
این گوشت های لک زده در زیر نور ماه

دیگر نه عشق مانده و نه رسم عاشقی
عجّل علی ظهورک ای عشق سر به راه!
1208 0

از این شتاب پریشان کمی دلم لرزید / پروانه نجاتی

ز در درآمد و با شیطنت به من خندید
و طعم خنده ی او در اتاق ها پیچید

به من که زل زده بودم به عطر روسری اش
نگاه کرد، و از لحن تند من ترسید

و خواستم که بپرسم کجا...؟سلامی گفت
از این شتاب پریشان کمی دلم لرزید

صدای جیغ در گنجه...باز و بسته شدن...
همین که من به...سراسیمه سمت من چرخید

سوال پشت سوال این چه...؟ از که...حرف بزن!
به زور و مشت و لگد...احترام یا تهدید

در اضطراب و هیاهوی هیچ...چیزی نیست
کبود شد...هیجان داشت...اشک می بارید

از آن به بعد کمی گود رفت چشمانش
و حال و روز خوشی هم نداشت بی تردید
996 0 5